علیرضا جونمعلیرضا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

دونه سیب

10 ماهگی و 11 ماهگی با هم

سلام عزیز مامان.ببخشید که دو ماهه وبلاگت رو به روز نکردم آخه اتفاق ناگواری افتاد. پدر بزرگت یعنی بابای من به رحمت خدا رفت.هممون داغون شدم از این داغ.خیلی سخت  بود خیلی یهویی بود رفتن بابا بزرگ.شب قبلش با هم تو خونه ی خاله زهرا بودیم.می خواستیم آش دندونی تو رو بخوریم.بابا بزرگ حالش خوب خوب بود تو رو بغل کرده بود واست شعر می خوند همون شعر معروفی که واسه همه ی بچه ها و نوه ها خونده بود. بابا جون قندی قندی / اسبتو کجا می بندی زیر درخت نرگس/ داغتو نبینم هرگز خدا به سر هیچکی نیاره من که خیلی داغون شدم آخه دخترا بابایی هستن خیلی به باباشون وابسته ان. هنوزم باورم نمیشه که دیگه نیست از خود ...
22 آذر 1393

بالاخره مروارید کوچولوها از راه رسیدن

عزیز مامانی امروز 10 آبان بالاخره نوک دندونای پایینیت زد بیرون مبارکه عزیز دلم این روزا حالت خیلی بده چون دو روز پیش شدیدددد تب کردی نزدیک به 40 درجه بردیمت دکتر بهت آمپول دگزامتازون زدیم چهره ت زرد شده،عصبی شدی،ضعیف شدی،همش گریه می کنی بی قراری غر میزنی جیغ می کشی خلاصه خیلی وضعیت بدیه،اصلا نه خودت می خوابی نه میذاری من بخوابم تا بد خدانگهدار ...
10 آبان 1393

9 ماهگی با یه عالمه اتفاق خوشایند

تو 9 ماهگی اتفاقای خیلی خوبی افتاد اولیش اینکه تونستی خودت بشینی این نشستنت خیلی دلمو می بره وقتی از آشپزخونه میومدم دیدم خودت کم کم و با احتیاط دستتو میذاری زمین و ستونت می کنی و میشینی ولی خیلی مراقبی که نیفتی. اتفاق خیلیییییییییییییییییی خوب بعدی اینه که بالاخره تونستی چهاردست و پا بری هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا-11 مهر بود که تونستی چهاردست و پا بری خوشگلم چقدر واسه این 2 تا اتفاق لحظه شماری می کردم!!!! خداروشکر بالاخره دیدم یه اتفاق خوب دیگه ای که افتاد این بود که دست دستی کردی.تقریبا اوایل مهر بود یه بار که برده بودمت حموم به آب میزدی و شالاپ شولوپ صدا درمیاوردی از اونجا بود که دست دستی رو یاد گرفتی عروسی ...
28 مهر 1393

8 ماهگی

سلام قند عسل مامان،میوه ی زندگی مامان،همه کس مامان ببخشید 2 ماهه نیومدم چیزی برات بنویسم آخه خیلی سرمون شلوغ بود همش پیگیر کارای عروسی عمو هادی بودیم که شکر خدا تموم شد تو 8 ماهگی و اوایل 9 ماهگی 2 تا کلمه ی زیبای  مـــــــــــــامــــــــان  و  بــــــــــــــــابـــــــــــــا  رو تونستی ادا کنی الهی فدات شم مامانی-20 مرداد بابا گفتی و 20 شهریور ماما عکسای 8 ماهگیت عسل مامان وقتی میخوای جلب توجه کنی جیغ میزنی و قیافت اینطوری میشه اینجا موقعی بود که تازه یاد گرفته بودی یه پاتو خم کنی که کم کم چهاردست و پا بری  ...
28 مهر 1393

7 ماهگی ات هم به پایان رسید

چقدر زود می گذره پسرم امروز که دارم برات می نویسم 7 ماه و 6 روزته و من بدن درد شدید دارم به خاطر سرماخوردگی 16 مرداد تولدم بود و بابایی برام یه گوشی موبایل خرید دستش درد نکنه خداروشکر این ماه وزنت خوب شد و از صدک 15 زدی بالا قربونت بشم خیلی خوشحالم خیلیییییییی تازگیا یاد گرفتی دستت رو میزنی به دهانت صدا درمیاری آبابابابابابابا انقدر می چرخی کمتر از سینه خیز رفتن نیست از اینور اتاق به اونور اتاق فعلا هم از دندون خبری نیست و من عجله ای ندارم راستی عروسی دایی امیر حسین هم تموم شد درسته خیلی حرص خوردم ولی خوب بود در کل حالا منتظر عروسی عمو هادی هستیم حالا بریم سراغ عکسا ...
18 مرداد 1393

پسر گلم نیم سال از عمرت گذشت

نیم سال رو سپری کردی با تمام سختی ها و خوشی ها و ..... ببخشید که من دیر به دیر وبلاگت رو آپدیت می کنم  تقریبا 5 ماه و 20 روزت بود که دیدم پاهاتو تو دستت می گیری منم اینطوری شدم کلا هر کار جدیدی که می کنی خیلی ذوق می کنم  6 ماه و یک هفته ات اینطورا که بود با تسلط بیشتری شیشه تو می تونی بگیری کم کم داره سوپ خوردنت بهتر میشه سری اولی که سوپت رو کامل خوردی واقعا ذوق زده شدم آخه وقتی بهت سوپ میدادم اوق میزدی همش  ولی این سری تو سوپت آبلیمو و رشته فرنگی ریخته بودم انگاری خیلی خوشت اومد و ضمنا سوپت رو هم با گوشکوب له کردم آخه سری های پیش با پشت قاشق له می کردم درشت درشت می موند به همون خاطر خوشت نمیومد ببخشید پسرم ک...
27 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دونه سیب می باشد