یک روز پر استرس و استثنایی
بالاخره روز موعود فرا رسید و قرار شد امروز برم برای اینکه بفهمم توی فسقل چی هستی
من تمام استرسم از این بود که بابایی بیاد تو و آقای دکتر بگه نی نی دختره و بابایی یه جوری بشه
ولی خداروشکر اون موقع کار براش پیش اومد منو گذاشت و رفت
منم تا وقتی بابایی بیاد رفتم داخل
وای نمیدونی چقدر استرس داشتم دلم داشت از دهنم میزد بیرون
آقای دکتر دستگاهو گذاشت رو دلم اول از همه وضعیت قرارگیری رو گفت گفت سرش به پایینه بعد کم کم رفت وسط گفت پســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــره
وای نمیدونی چه حالی شدم قند تو دلم آب شدددددددددددددددددد خیلی حس خوبی بود
بعدش آقای دکتر بقیه چیزاشم چک کرد و گفت سالمه همه جاش
خدا رو هزاران بار شکر کردم
بعدش با بابایی رفتیم زیارت حضرت عبدالعظیم و امامزاده حمزه و امامزاده طاهر و ازشون تشکر کردیم
بعدشم به مامان بزرگا خبر دادیم
البته اول مامان مامانی خودش زنگ زد خخخخخخخ از بس هول بود و منتظر
اول بابایی یه کم سر به سرش گذاشت و گفت دختره ولی بعد راستشو بهش گفت
در هر صورت خوشحال میشدن مطمئنمممممممممم
بعدش رفتیم پیش مامان بابایی البته من تو ماشین بودم بابایی با مامانش یه کم سر و کله گذاشت هههههههه به اونم اول گفت دختره بعد گفت پسره
خلاصه هر دو طرف خوشحال شدن
بعدشم اومدیم خونه مامان بزرگینا(مامان مامانی) یه صبحانه مشتتتتتتتتتتتت خوردیم