علیرضا جونمعلیرضا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

دونه سیب

خاطرات زایمان

1392/11/10 20:54
نویسنده : مامان جونت
295 بازدید
اشتراک گذاری

بذارین از شب قبلش شروع کنم.شب قبلش رفتیم خونه ی خواهر شوهرم که بچه شو ببینیم آخه خیلی وقت بود ندیده بودیمش.خونه شون هم طبقه ی چهارم بود و آسانسور هم نداشتنآخ

خلاصه به هر مکافاتی بود رفتم بالا و نی نی شو دیدم و کلی باهاش بازی کردم

بعد برگشتیم خونه و طبق روال همیشه خوابیدیم و صبح برای نماز پا شدیم شوهرم چون زود باید از خونه بره بیرون نمازشو سریع خوند و رفت بعد من پا شدم از رختخوابم که یهو احساس کردم کیسه آبم پاره شد ولی هنوز شک داشتم می خواستم همون لحظه زنگ بزنم به شوهرم بگم برگرده خونه ولی گفتم ولش کن بذارم بره شاید وقتش نباشه بنده خدا از کارش میفته یه 1 ساعتی با خودم کلنجار می رفتم که آیا خودشه یا نه.آخه قرار بود 16 دی زایمانم باشه نه 14 دی.ولی نظر دکتر رو 14 دی بود.خلاصه با یکی از دوستام(نجمه) صحبت کردم گفت زنگ بزن با دکترت صحبت کن منم خیلی استرس داشتم زنگ زدم به دکترم گفتش به احتمال خیلی زیاد همونه پاشو برو بیمارستان منم میام.اینو که گفت دلهره ی من بیشتر شدنگران

بعدش زنگ زدم از خواهر شوهرم علائم پاره شدن کیسه آب رو پرسیدم گفت آره همونطوریه و ....

بعدش زنگ زدم به شوهرم گفتم برو معرفی نامه رو بگیر که وقت اومدن گل پسرت رسیدهمژه

بنده خدا شوهرم یه کمی هل شده بود گفت باشه تو نگران نباش تو آماده شو با مامانم برو بیمارستان منم از اینجا معرفی نامه رو که گرفتم میام بیمارستان

به خاطر اینکه مامانمو نگران نکنیم اول می خواستیم نگیم ولی مثل اینکه شوهرم زنگ زده بود به مامانم گفته که من و مامانش رفتیم بیمارستان و مامانمم خودش بیاد

ولی با آژانس که راه افتادیم رفتیم دیدم از سمت خونه ی مامانمینا داره میره گفتم آقا لطفا از فلان جا برو

به مامانم گفتم سریع آماده شو بیا بریم که قربونش برم مامانمم سریع بودن تو کارش نیست اصلانیشخند

کلی معطل شدیم دم در خونه ی مامانمینا

خلاصه که رفتیم بیمارستان دیدم شوهرمم اونجاست و کاراشو انجام داده

رفتیم به سمت بلوک زایمان

وای یه دلهره ی وحشتناکی افتاده بود به جونماوه

من رفتم تو.بهم گفتن برو پایین پذیرش بشو ساکت رو هم بگیر و بیا.یه بار دیگه رفتیم پایین پذیرش شدیم و مچ بند رو بستن به دستم و ساک رو تحویل گرفتیم و رفتیم بالا من و مامانم فقط رفتیم.

بعدش دیگه تنهایی رفتم تو و انترن ها و کارآموزا راهنمایی م کردن که چیکار کنم بعد لباسامو دادم به مامانم و مامانم منو بوسید و رفتم تو دوباره و بعد معاینه شدم که گفتن بله وقتشه باید اورژانسی سزارین بشم.نگران

منو راهنمایی کردن به یه اتاقی خوابیدم اونجا یه دستگاهی واسه چک کردن ضربان قلب علیرضا بهم وصل کردن و نوار قلبشو گرفتن دستمو گذاشتم رو شکمم تکوناش خیلی خیلی واضحححح بود انگار داشت میزد بیرون از شکممآخ

واقعیتش کمی ترسیده بودم آخه تا حالا اونطوری نبود فکر کنم به خاطر پاره شدن کیسه آب بود که تکوناش اونطوری شده بودنگران

بعدش گلاب به روتون بهم سوند وصل کردنسبز بدترین بخشش همین جا بود خیلی بد بود خیلی گریه

خلاصه یه کمی آروم گرفتم

ولی خدا وکیلی کارآموزاش خیلی آروم و مهربون بودنقلب

بهم سرم زدن.اکسیژن هم وصل کردن

ساعت 12 شد که یه خانومه اومد منو برد.منو گذاشتنم رو یه تخت دیگه و روم رو هم با یه پتو کشیدن چون قرار بود دو تا آقا منو تا اتاق عمل ببرن بعدشم اون بیرون پر از آدمای مختلف بود

فقط من قایمکی روم رو زدم کنار ببینم مامانمنو می بینم که ازش خداحافظی کنم یا نه که دیدم خودش اومد طرفم و خداحافظی کردیم حیف شوهرم اونجا نبوددل شکسته

خلاصه از این بالانکارد به اون بالانکارد کردن منو تا بردنم تو اتاق عمل

قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشیم دکتر معصومی اومد رومو کنار زد گفت من به تو نگفتم 14 دی؟ابرو

گوش نمی دی که و از این حرفا ...زبان

خلاصه رفتیم تو اتاق عمل

دکتر آماده شد و من رو هم آماده کردن

نشستم رو تخت که آمپول بی حسی رو از نخاعم بزنن که خدا ازشون نگذره وسط کار دکتر بیهوشی رو صدا کردن گفتن کار اورژانسیه و باید بیای این یکی اتاق عمل

خلاصه آمپولو درآورد و رفت سراغ اون یکی

و بعد دوباره اومد سر وقت من و دوباره همون کارا رو انجام داد خیلی درد داشتچشم

بهم گفتن سریع بخواب

بعد پرسیدن پاهات گرم شد منم گفتم آره

خلاصه پرده رو جلوم کشیدن و کم کم کار رو شروع کردن

پرستارا که کنارم بودن مثلا می خواستن من نترسم می گفتن هنوز کاری نکردیم هنوز شروع نکردیم و از این حرفاخنثی

ولی زهی خیال باطل خودم می دونستم شروع کردن چون یه عالمه خاطره تو سایت ها خونده بودمنیشخند

نتونستن سرمو گول بمالنزبان

خلاصه دیدم شکمم یه تکونای فجیعی می خوره وای یه جوری بوداچشم

بعد دیدم دکتر یه چیزایی آروم داره میگه انگار می گفت این لایه ی شکمم پاره نمیشه و می ترسم به بچه بخورهاسترس

خلاصه دیدم صدای علیرضا دراومد

وای که قشنگتر از اون لحظه سراغ ندارم تو عمرم

بهترین لحظه ی عمرم بود ناخودآگاه اشک از چشمام اومد و تو دلم خواستم خدا  این لحظه رو نصیب همه ی منتظرانش بکنهفرشته

بعد یهو دیدم قلبم داره بالا پایین می کنه نگاه به مانیتور ضربان قلب و فشار اینا کردم دیدم ضربانم رفته رو 126

بعد حالت تهوع گرفتم احساس کردم دیگه نفسم بالا نمیاد همش سرمو اینور اونور کردم آه و ناله کردم با نفس نفس زدن گفتم حالم بدهههههه گفتن چته بچت خوبه نگران نباش گفتم حالت تهوع دارم دقیق یادم نمیاد انگار بهم اکسیژن وصل کردن بعد حالت خواب بهم دست داد هی میزدن تو صورتم می گفتن نخوابابرو

خلاصه که تموم شد و منو بردن تو ریکاوری از اونجا دردام کم کم شروع شد وای خیلی بد بود حس پاهام زود برگشت سعی کردم درد رو تحمل کنم ولی دیگه واقعا دردا داشت امونمو می برید

به اون پرستارایی که اونجا بودن گفتم من درد دارم تو رو خدا بیاین یه مسکن بزنین یه خانومه که مهربون تر بود اومد مسکن زد بهم ولی تاثیری نداشت احساس کردم خالی بندی اومد یه چیزی کرد تو سرممچشم

خلاصه وقت بردن من به بخش شد

اومدن منو بردن تو بخش ولی خیلی درد داشتم همش آه و ناله می کردم

مادر شوهرم و مادرم و شوهرم بیرون منتظرم بودن و چشمم بهشون افتاد ولی اصلا تو حال خودم نبودم انقدر درد داشتم

گذاشتنم رو تخت و لباسامو عوض کردن یکیشون دستشو گذاشت رو شکمم یه جییییییییییغ زدم گفت لازمه این کار و الا می مونه تو شکمت عفونت می کنه

بعدش مورفین بهم زدن انگار و دید و بازدیدها شروع شد

لحظه ی دیدن بچمم رسید علیرضا رو آوردن پیشم خیلی ناز بود وقتی پرستاره بهم چسبوندتش انگار آب خنک می خوردم یه حسیه که اصلا  نمیشه توصیفش کردفرشته

مامانم و مادر شوهرم کلی نازش رو کشیدن و باباش هم ازمون فیلم می گرفتقلب

خلاصه این بود قصه ی ما

ببخشید اگه ادبیات خوبی به کار نبردم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

ساناز مامان نیکان
10 بهمن 92 22:46
زیبا بود. یاد خودم افتادم فاطمه ولی فرق زایمان من و تو میدونی چیه؟؟؟ خیلییییییییی ناز منو میکشیدن پرستارا و دکتر و کلا کادر بیمارستان نمیدونم کلا خاتم این مدلیه یا اینا اون روز خیلی خوشحال بودن. خیلی خیلی خوب بود...خلاصه مرسی که اپ نمودی و برامون بهترین و زیباترین لحظه ی عمرتو توصیف کردی....قربون اون علیرضای فسقلم بشم من. خوش اومدی به این دنیا عزیزکم. میبوسمت. خدا پشت و پناه تو و علیرضای گلم باشه
مامان جونت
پاسخ
فدات سانازممممممم خوشحالم کردی اومدی نظر دادی
مامان خانومی
11 بهمن 92 11:49
sسلام عزیزم الان خوبی با خوندن خاطره زایمانت اشکام بند نمیومد خدا بهت ببخشه برات عزیزم رمزم امید زندگی
مامان جونت
پاسخ
ممنون فدات شم خوبم فدای تووو انشالله خدا یه خوشگلشو بهت بده زود زود
mani_mania
11 بهمن 92 18:33
چقد قشنگ حس اون لحظتو توصیف کردی فاطمه جونم با تک تک جملاتت خودم و تو اون اتاق حس کردم و لذت بردم از لحظه ی مقدسی که علیرضاتو در آغوش گرفتی خدا واسه همدیگه حفظتون کنه مامان جونی
مامان جونت
پاسخ
نظر لطفته مانیا جونم الهی نی نی کوچولوت رو خدا برات نگه داره تا آخر
لیدای آبی
12 بهمن 92 8:24
فاطمه گلمممممممممم عزیزدلم خیلی حال خوبی داشتم وقتی خاطره رو خوندم بغض داره خفم میکنه بوس به خودت و علیرضای خاله انشاء ا... دامادیش رو جشن بگیریممممممم
مامان جونت
پاسخ
الهی فدات شم لیدا جونم مطمئنم زود زود مامانی عشقممممممم
الهام
12 بهمن 92 10:47
وای عزیزم چه لحظه ای بوده فاطمه من اصلا به لحظه زایمان فکر نمیکردم ولی چند روزیه دارم بهش فکر میکنم میترسم.. ولی خوب کردی هم تو هم ساناز نوشتید یکم آروم گرفتیم ( جدای از درداش ) انشالا که گل پسرت همیشه سالم و سلامت باشه کنارت و لذتش را ببری عزیزم
مامان جونت
پاسخ
هههه ترسوووو من که نمی ترسیدم داشتم سکته می کردم وای به حال تو
سوگلی
13 بهمن 92 12:51
وای فاطمه چقدر خوب نوشتی خدا علیرضا رو زیر سایه پدر و مادرش نگه داره
مامان جونت
پاسخ
ممنون سوگل جونم بوووووس
مهتاب
15 بهمن 92 10:37
ای جانم فاطمه نمیدونم چراا وقتی داستان زایمان بچه هاا میخونم گریه ام میگیره الان برای تو هم اینطوری شدم میدونی چی یا د زمان واتفاقاتی که قرار برای منم بیافته دلم هری میریزه یعنی خالی میشه اما اخرش زیبا که ثمره عشقت بعد از کلی درد وتحمل مبیینی انشالا...این لحظه قسمت همه دوستای مهربونمون بشه خلاصه ختم کلام علیرضااا بیوس ایشالا...دامادیش.
مامان جونت
پاسخ
ههههههههه ای ترسووووو
آلما
1 اسفند 92 15:40
فاطی جان با این شرححالت انگاری منم دوباره زایمان کردم ایشالله نی نی دوم عزیزم
مامان جونت
پاسخ
وای آلما نمی دونی خیلی درد کشیدم خیلی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دونه سیب می باشد