خاطرات زایمان
بذارین از شب قبلش شروع کنم.شب قبلش رفتیم خونه ی خواهر شوهرم که بچه شو ببینیم آخه خیلی وقت بود ندیده بودیمش.خونه شون هم طبقه ی چهارم بود و آسانسور هم نداشتن
خلاصه به هر مکافاتی بود رفتم بالا و نی نی شو دیدم و کلی باهاش بازی کردم
بعد برگشتیم خونه و طبق روال همیشه خوابیدیم و صبح برای نماز پا شدیم شوهرم چون زود باید از خونه بره بیرون نمازشو سریع خوند و رفت بعد من پا شدم از رختخوابم که یهو احساس کردم کیسه آبم پاره شد ولی هنوز شک داشتم می خواستم همون لحظه زنگ بزنم به شوهرم بگم برگرده خونه ولی گفتم ولش کن بذارم بره شاید وقتش نباشه بنده خدا از کارش میفته یه 1 ساعتی با خودم کلنجار می رفتم که آیا خودشه یا نه.آخه قرار بود 16 دی زایمانم باشه نه 14 دی.ولی نظر دکتر رو 14 دی بود.خلاصه با یکی از دوستام(نجمه) صحبت کردم گفت زنگ بزن با دکترت صحبت کن منم خیلی استرس داشتم زنگ زدم به دکترم گفتش به احتمال خیلی زیاد همونه پاشو برو بیمارستان منم میام.اینو که گفت دلهره ی من بیشتر شد
بعدش زنگ زدم از خواهر شوهرم علائم پاره شدن کیسه آب رو پرسیدم گفت آره همونطوریه و ....
بعدش زنگ زدم به شوهرم گفتم برو معرفی نامه رو بگیر که وقت اومدن گل پسرت رسیده
بنده خدا شوهرم یه کمی هل شده بود گفت باشه تو نگران نباش تو آماده شو با مامانم برو بیمارستان منم از اینجا معرفی نامه رو که گرفتم میام بیمارستان
به خاطر اینکه مامانمو نگران نکنیم اول می خواستیم نگیم ولی مثل اینکه شوهرم زنگ زده بود به مامانم گفته که من و مامانش رفتیم بیمارستان و مامانمم خودش بیاد
ولی با آژانس که راه افتادیم رفتیم دیدم از سمت خونه ی مامانمینا داره میره گفتم آقا لطفا از فلان جا برو
به مامانم گفتم سریع آماده شو بیا بریم که قربونش برم مامانمم سریع بودن تو کارش نیست اصلا
کلی معطل شدیم دم در خونه ی مامانمینا
خلاصه که رفتیم بیمارستان دیدم شوهرمم اونجاست و کاراشو انجام داده
رفتیم به سمت بلوک زایمان
وای یه دلهره ی وحشتناکی افتاده بود به جونم
من رفتم تو.بهم گفتن برو پایین پذیرش بشو ساکت رو هم بگیر و بیا.یه بار دیگه رفتیم پایین پذیرش شدیم و مچ بند رو بستن به دستم و ساک رو تحویل گرفتیم و رفتیم بالا من و مامانم فقط رفتیم.
بعدش دیگه تنهایی رفتم تو و انترن ها و کارآموزا راهنمایی م کردن که چیکار کنم بعد لباسامو دادم به مامانم و مامانم منو بوسید و رفتم تو دوباره و بعد معاینه شدم که گفتن بله وقتشه باید اورژانسی سزارین بشم.
منو راهنمایی کردن به یه اتاقی خوابیدم اونجا یه دستگاهی واسه چک کردن ضربان قلب علیرضا بهم وصل کردن و نوار قلبشو گرفتن دستمو گذاشتم رو شکمم تکوناش خیلی خیلی واضحححح بود انگار داشت میزد بیرون از شکمم
واقعیتش کمی ترسیده بودم آخه تا حالا اونطوری نبود فکر کنم به خاطر پاره شدن کیسه آب بود که تکوناش اونطوری شده بود
بعدش گلاب به روتون بهم سوند وصل کردن بدترین بخشش همین جا بود خیلی بد بود خیلی
خلاصه یه کمی آروم گرفتم
ولی خدا وکیلی کارآموزاش خیلی آروم و مهربون بودن
بهم سرم زدن.اکسیژن هم وصل کردن
ساعت 12 شد که یه خانومه اومد منو برد.منو گذاشتنم رو یه تخت دیگه و روم رو هم با یه پتو کشیدن چون قرار بود دو تا آقا منو تا اتاق عمل ببرن بعدشم اون بیرون پر از آدمای مختلف بود
فقط من قایمکی روم رو زدم کنار ببینم مامانمنو می بینم که ازش خداحافظی کنم یا نه که دیدم خودش اومد طرفم و خداحافظی کردیم حیف شوهرم اونجا نبود
خلاصه از این بالانکارد به اون بالانکارد کردن منو تا بردنم تو اتاق عمل
قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشیم دکتر معصومی اومد رومو کنار زد گفت من به تو نگفتم 14 دی؟
گوش نمی دی که و از این حرفا ...
خلاصه رفتیم تو اتاق عمل
دکتر آماده شد و من رو هم آماده کردن
نشستم رو تخت که آمپول بی حسی رو از نخاعم بزنن که خدا ازشون نگذره وسط کار دکتر بیهوشی رو صدا کردن گفتن کار اورژانسیه و باید بیای این یکی اتاق عمل
خلاصه آمپولو درآورد و رفت سراغ اون یکی
و بعد دوباره اومد سر وقت من و دوباره همون کارا رو انجام داد خیلی درد داشت
بهم گفتن سریع بخواب
بعد پرسیدن پاهات گرم شد منم گفتم آره
خلاصه پرده رو جلوم کشیدن و کم کم کار رو شروع کردن
پرستارا که کنارم بودن مثلا می خواستن من نترسم می گفتن هنوز کاری نکردیم هنوز شروع نکردیم و از این حرفا
ولی زهی خیال باطل خودم می دونستم شروع کردن چون یه عالمه خاطره تو سایت ها خونده بودم
نتونستن سرمو گول بمالن
خلاصه دیدم شکمم یه تکونای فجیعی می خوره وای یه جوری بودا
بعد دیدم دکتر یه چیزایی آروم داره میگه انگار می گفت این لایه ی شکمم پاره نمیشه و می ترسم به بچه بخوره
خلاصه دیدم صدای علیرضا دراومد
وای که قشنگتر از اون لحظه سراغ ندارم تو عمرم
بهترین لحظه ی عمرم بود ناخودآگاه اشک از چشمام اومد و تو دلم خواستم خدا این لحظه رو نصیب همه ی منتظرانش بکنه
بعد یهو دیدم قلبم داره بالا پایین می کنه نگاه به مانیتور ضربان قلب و فشار اینا کردم دیدم ضربانم رفته رو 126
بعد حالت تهوع گرفتم احساس کردم دیگه نفسم بالا نمیاد همش سرمو اینور اونور کردم آه و ناله کردم با نفس نفس زدن گفتم حالم بدهههههه گفتن چته بچت خوبه نگران نباش گفتم حالت تهوع دارم دقیق یادم نمیاد انگار بهم اکسیژن وصل کردن بعد حالت خواب بهم دست داد هی میزدن تو صورتم می گفتن نخواب
خلاصه که تموم شد و منو بردن تو ریکاوری از اونجا دردام کم کم شروع شد وای خیلی بد بود حس پاهام زود برگشت سعی کردم درد رو تحمل کنم ولی دیگه واقعا دردا داشت امونمو می برید
به اون پرستارایی که اونجا بودن گفتم من درد دارم تو رو خدا بیاین یه مسکن بزنین یه خانومه که مهربون تر بود اومد مسکن زد بهم ولی تاثیری نداشت احساس کردم خالی بندی اومد یه چیزی کرد تو سرمم
خلاصه وقت بردن من به بخش شد
اومدن منو بردن تو بخش ولی خیلی درد داشتم همش آه و ناله می کردم
مادر شوهرم و مادرم و شوهرم بیرون منتظرم بودن و چشمم بهشون افتاد ولی اصلا تو حال خودم نبودم انقدر درد داشتم
گذاشتنم رو تخت و لباسامو عوض کردن یکیشون دستشو گذاشت رو شکمم یه جییییییییییغ زدم گفت لازمه این کار و الا می مونه تو شکمت عفونت می کنه
بعدش مورفین بهم زدن انگار و دید و بازدیدها شروع شد
لحظه ی دیدن بچمم رسید علیرضا رو آوردن پیشم خیلی ناز بود وقتی پرستاره بهم چسبوندتش انگار آب خنک می خوردم یه حسیه که اصلا نمیشه توصیفش کرد
مامانم و مادر شوهرم کلی نازش رو کشیدن و باباش هم ازمون فیلم می گرفت
خلاصه این بود قصه ی ما
ببخشید اگه ادبیات خوبی به کار نبردم