8 ماهگی
سلام قند عسل مامان،میوه ی زندگی مامان،همه کس مامان
ببخشید 2 ماهه نیومدم چیزی برات بنویسم آخه خیلی سرمون شلوغ بود همش پیگیر کارای عروسی عمو هادی بودیم که شکر خدا تموم شد
تو 8 ماهگی و اوایل 9 ماهگی 2 تا کلمه ی زیبای مـــــــــــــامــــــــان و بــــــــــــــــابـــــــــــــا رو تونستی ادا کنی الهی فدات شم مامانی-20 مرداد بابا گفتی و 20 شهریور ماما
عکسای 8 ماهگیت عسل مامان
وقتی میخوای جلب توجه کنی جیغ میزنی و قیافت اینطوری میشه
اینجا موقعی بود که تازه یاد گرفته بودی یه پاتو خم کنی که کم کم چهاردست و پا بری
اینجا هم با همدیگه رفتیم فروشگاه واسه خرید
موشموشک رفته حموم
پسرم رفته زیارت
عاشق این عکستم
اینجا داری شعر حسنی نگو بلا بگو رو می بینی
اینجا بغل منی بابایی ازت عکس گرفته
نوردوربین زد به چشات اینطوری کردی
اینجا تازه یاد گرفته بودی عقب عقب بری
داری با عروسکت بازی می کنی
ههههه اینجا رو ببین چیکار کردی با خودت،وقتی خواب بودی چادر انداخته بودم روت سردت نشه از خواب بیدار شدی چرخیدی چادر هم دورت پیچیده
هههه ببین اینجا هنوز چهار دست و پا نرفته می خواستی بلندشی
اینجا هم خونه ی مامان جون و آقا جونه